مضراب این ساز،چشمان تو است
و تارهای آن،دل صد پاره ی من!
چگونه بی محابا می نوازی این نت های غریب را که اینگونه سرشار ِ نام تو فریاد می کنند
ضرباهنگِ موسیقی ِ ثانیه هایم را . . .؟
قرار دل بی قرار آینه ها،مگر از این هجاهای خسته
به چه می رسی که از هجوم ِ واژه بر ساعت های خالی ام چشم بر نمی داری؟
اینهمه نواختن های بی "تو" پای دیوار دل بس نبود
که حالا کوله باربسته ای و به جانب ِ "نا کجا " می روی؟
ساز این دل بی تاب سرانگشتانِ رقصانِ تو برخویش است
و تو از سکوت ِتارها می گویی،
از نت های بی کلام دلتنگی،
و مرا رها می کنی خیره بر امتداد موسیقی بی پایان گام هایت،
میان زمین و آسمان خطوط حامل بغض هایی که خالی از هر ترانه ای ضرباهنگ باران را با هق هق ثانیه ها ساز می کنند . .
. . . اینهمه سطرها و الفبای بی چارچوب ِ دل، پس از کدام راه،این غربتِ
عاشق شکن به تو خواهد رسید تا فانوس ِ امید به دست راه را تا ستاره هموار کنم؟!
جانِ واژه در هستی ِ سطرها،مگر صبوری مرا در کوله بارت بسته ای که حالا این همه راه ، این همه فاصله،
به چشمانت نمی آید؟
گلایه نیست،هر کجا می روی ،
به سلامت باشی،
اما من،بغض سکوتم را بردشت ِ خالی ِ احساست خواهم پاشید
تا اگر هزار قرن دیگر از صبوری واژه گذشتی و باز آمدی ،
دشتی از شقایق ِ خیس ِ باران خورده از اشک هایم ،
عاشقانه، فرش راهت باشد . . .